محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

عطر سیب

واکسن دو ماهگی

    پسر گلم واکسن زده...گریه ام کرده اما قول داده گپ ش آب نشه     الانم داره تلویزیون میبینه... فدای نگاه شیطونت بشم مامانی... امروز 16 تیر 92 ساعت 5:30 بعدازظهر همگی داشتیم آماده میشدیم... پدرجون و مادرجون وعمه فائزه که چندروزی بود اومده بودن تهران داشتن برمیگشتن ... من و بابا محسن هم میخواستیم ببریمت درمونگاه که واکسن بزنی... جلوی در از همدیگه خداحافظی کردیم و ما راهی درمونگاه شدیم اولین واکسنتو تو درمونگاه شفا پیش خانوم کرباسی زدی.. خیلی ازت خوشش اومده بود میگفت سلام ورزشکار..پهلوون..آخه وقتی تو تو ی دل مامانی  بودی من پیش ایشون کلاسورزش میرفتم...خلاصه وقتی واکسن زدی خیلی گریه کردی اما ...
20 تير 1392

*ختنه ی گل پسر*

محمدپارسا قبل از ختنه: محمدپارسا در حین ختنه: محمدپارسا بعد از ختنه:     آخییی... پسرم خبر نداره می خوایم ختنه ش کنیم امروز 4ام خرداد ساعت 11 صبح نوبت گرفته بودیم محمدپارسا رو ببریم دکتر واسه ختنه... با اینکه میدونستم هرچی زودتر این کار انجام بشه کمتر اذیت میشه ولی بازم دلم آروم و قرار نداشت، طاقت گریه شو نداشتم.. وقتی رفتیم پیش دکتر 4تا نی نی دیگه هم بعد از ما اومده بودن واسه ختنه...اما محمدپارسای من اولین نفر بود... بیشتر از این دلم میسوخت که خیلی آروم خوابیده بود حتی وقتی گذاشتمش رو تخت جراحی هم بیدار نشد... دکتر که اومد همه رو از اتاق بیرون کرد... خیلی نگرانش بودیم من و بابا محسن و مامان جون بیرون منتظ...
8 تير 1392

اولین روز...

    محمدپارسای 3.250 کیلویی به این دنیا خوش اومدی   پسرم منتظره بابا محسن بیاد پیشش... البته دیشب وقتی منتقل میشدیم به بخش چند لحظه ای بابایی تو رو دید از خوشحالی داشت بال در میاورد. حالا خودش میاد برات مینویسه که دیشب بهش چی گذشته و لحظه ی تولدت چه احساسی داشته... الان نزدیکای ظهره پدرجون و مادرجون دارن از یزد مستقیم میان بیمارستان تا ببینن خدا چه نوه ی گلی بهشون داده...مامان جونم که از دیشب اینجاس و همش قربون صدقه ت میره     ...
8 تير 1392

عقیقه ی پسملم...

  امروز بابایی یه ببعی خرید و تو رو عقیقه کردیم...به امید اینکه همیشه سلامت باشی عزیزم..خییییییییییلی دوستت داریم امروز هفتمین روز تولدت بود پسرم ... بابا محسن امروز مرخصی گرفته تا محمد پارسای گل مون رو عقیقه کنیم... نزدیکای ساعت 11 قصاب جلوی خونه مون ببعی محمد پارسا رو آورد و قربونی کرد همون موقع گذاشتمت تو کریر و رفتیم جلوی در و چند تا عکس با ببعی بیچاره که خون ش ریخته بود گرفتیم  ...  مقداری از گوشتو واسه مهمونا نگه داشتیم بقیه شم دادیم آسایشگاه کهریزک... تا به برکت دعای همه ی نیازمندان فرزند سالم و صالحی داشته باشیم ... ناهارم همگی دور هم چلوگوشت عقیقه خوردیم که مامان جون و مادرجون...
7 تير 1392

بدو تولد محمدپارسا

    اون لحظه به چی فکر میکردی عزیزم.....!! روز های آخر دوران بارداری بود که با درد های سختی سپری می شد..همه ی ما بی صبرانه منتظرت بودیم،دکتر گفته بود 24ام اردیبهشت میای پیشمون...اما فکر کنم تو بیشتر منتظر بودی بیای بغل مامان...... 16 اردیبهشت بود وقتی واسه نماز صبح بیدار شدیم از شدت درد فقط گریه میکردم طوری که نمازم داشت قضا می شد،به زور تونستم نشسته نماز بخونم..اما کم کم آروم شد و... صبح که بابا محسن میخواست بره سرکار خیلی نگران بود میخواست منو ببره خونه مامان جون که من قبول نکردم چون حالم خیلی خوب بود و هیچ دردی نداشتم...اون روز تا نزدیکای ظهر خوابیدم وقتی بیدار شدم طبق عادت روزانه یه بستنی یخی خوردم دقیقا یاد...
4 تير 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عطر سیب می باشد